کلمه



در تهران، نزدیک دروازه شمیران، میدانی هست به نام ابن سینا. الان مجسمه‌­ای دارد و ایستگاه مترو و نظم و ترتیبی. قدیم‌­ترها اسمش را گذاشته بودند "میدان چه کنم؟" عابر بیچاره از تعدد راه­‌ها، نمی‌­دانست کدام مسیر، راه اوست برای رفتن.

جوانی برای من، دقیقا ایستادن در وسط این میدان است. جایی از عمر که باید تصمیم بگیری کدام مسیر را انتخاب کنی. مسیرهایی به ظاهر گاه پر پیچ و خم و گاه مستقیم و سرراست که البته انتهای هر کدام ناپیداست. نه توان رفتن و آزمودن همه مسیرها مهیاست نه مجال ایستادن طولانی مدت و تصمیم گرفتن سر صبر و حوصله. ثابت ماندن و حرکت نکردن در این میدان، صرفا توهم است. در هیاهوی آدم­‌ها و گذشت زمان، انگار که بر نوار نقاله‌­ای ایستاده باشی؛ تو ثابتی، اما عمر در گذر و تو در گذار.

زندگی، روایت اول شخص است. اول شخصِ محدود. اول شخصی که در میانه همان میدان ایستاده. تنها می­‌داند از کجا آمده و با خودش چه آورده است - آن هم اگر حافظه‌­اش یاری کند - و پیش رویش مسیرهایی که هیچ از آنها نمی‌­داند؛ نه مقدار و طول و مسافتش را، نه وسایل مورد نیازش را، نه همراه و همسفرش را، نه شرایط و احوال آینده‌­اش را. این نه به این معنی است که آدمی تنهاست، که آدمی، بی­‌خبر از فرداست.

چند باری ایستادن در این مسیر را تجربه کرده­‌ام، شاید بار اول یا شروع جدی‌اش، موقع انتخاب رشته دبیرستان بود، تست­‌های رغبت‌­سنجی و علاقه‌­شناسی، پیشنهادش ریاضی بود، من هم در دبیرستانی بودم که ریاضی رشته اولش و بود تجربی بعد از سال­‌ها، تازه با اصرار بچه‌ها داشت راه می‌­افتاد. انتخاب من هم طبعا ریاضی بود، تا کنکور همان ریاضی خواندم – البته خواندن که نه، فقط ریاضی بودم!- کنکور که شد، از بین صد انتخاب فکر کنم فقط یکی دو مهندسی زدم، بقیه همه مدیریت بود. آن سال­‌ها بیروت زندگی می­‌کردیم. نتایج که مشخص شد، من بودم و مدیریت جهانگردی دانشگاه علامه و البته معماری دانشگاه آزاد هم. مرخصی گرفتم. هنوز اقامت در لبنان ادامه داشت، نمی‌­دانم چرا، ولی حس می­‌کردم اگر بخواهم آنجا هم دانشگاه بروم، حتما باید همین جهانگردی را بخوانم، انگار هیچ انتخاب دیگری جز این، برایم مهیا نبود! اصلا انگار نه انگار که می‌­شد این حضور در خارج از کشور، خود راهی جدید باشد برای پیمودن، میدانی جدید باشد برای انتخاب مسیر. شروع کردم به خواندن. چند ماهی دانشگاه رفتن و سروکله زدن با درس­‌هایی به زبان و عربی و انگلیسی و کلاس زبان و ، بعد از چند ماه دانشگاه را رها کردم. همان روزها شنیدم حوزه علمیه ثبت نام دارد. در حوزه اسم نوشتم. این جا اوضاع بهتر بود. درس­‌ها را بیشتر دوست داشتم. اساتید بعضا فارسی بلد بودند. چند ماهی گذشت تا دوباره تیر ماه رسید و کنکور سراسری و این‌بار در رشته انسانی کنکور دادم. چند سال زندگی در کشوری آزادتر، با فرهنگ­‌هایی متفاوت‌­تر، مرا به رشته ادیان علاقه‌­مند کرده بود، علاقه‌­ای که جرقه­‌اش در کلاس‌­های دبیرستان خورده بود. نتیجه کنکور انسانی شد ثبت نام در رشته ادیان دانشگاه سمنان و انصراف از جهانگردی علامه. سال 89 بود و اوضاع ایران، کمی ملتهب از وقایع 88. اولین مواجهه با بازگشت و شروع دانشگاه در ایران این بود: "خیلی احمقی! وقتی می­‌تونستی در خارج تحصیل کنی و شرایط رفتنت رو مهیاتر، برگشتن حماقته". گاهی حق می‌­دادم بهشان، اما آن­ها جای من نبودند. منِ خجالتیِ گریزانِ از هر محیط جدید، که حتی در دانشگاه سمنان هم، جز کلاس و مسجد و سلف جای دیگری نمی­‌رفتم و کار دیگری نمی­‌کردم، چه به ماندن در کشوری غریب، بدون هم­زبان و هم­راه؟!

هر چه بود گذشت. چهارسال در سمنان و گرفتن لیسانس رشته ادیان. و البته عمری که می­‌توانست بهتر و بهتر استفاده شود. این را، آن وقت­ها نمی‌­فهمیدم. هر چقدر هم می­‌گفتند نمی­فهمیدم؛ الان که زمان گذشته است و آن فرصت‌­ها از دست رفته، می­‌فهمم. زمانی که می­‌توانست به کلاس زبان و کسب مهارت­‌های مختلف اختصاص یابد، به هیچ گذشت. به گذشتن گذشت.

بلافاصله هم کار را شروع کردم و هم ارشد را؛ در همان رشته ادیان و این بار دانشگاه تهران. خوشحال بودم از این قبولی. خوشحالی شاید کاذب. خوشحال از اسم دانشگاه.

امسال که سی­‌ویک سالگی را پشت سر می­‌گذارم فکر می­‌کنم اگر آن سال، معماری خوانده بودم، یا همان جهانگردی را ادامه می­‌دادم، یا حتی با هر فشار و سختی و غربتی، خارج از ایران می­‌ماندم، امروز کجا بودم و چه می­‌کردم و این کلمات داشت چه چیزی را آرزو می­‌کرد.»

دوست می‌­داشتم زندگی را سوم شخص روایت کنم. دانای کل نامحدود. به جای ایستادن در وسط میدان، همه چیز را از بالا می‌­دیدم . همه چیز را می­‌دانستم. انتهای هر مسیر را آگاه بودم. فراز و فرود و آرامش و خطر هر مسیر را می­‌دانستم و آن وقت تصمیم می­‌گرفتم برای رفتن.

همه این تردید­ها و سوال­‌ها و ندانستن­‌هاست که آدمی را در میدان "چه کنم"، درست در وسط میدان، میان هیاهوی آدم­‌ها و رفتن‌­ها و آمدن­‌ها، سردرگم و حیران می­‌کند. میدانی که چه بخواهی چه نخواهی تو را گم می‌­کند در خودش، عمری که می­‌رود و اگر مسیر درست را انتخاب نکنی، این زندگی است که تو را مجبور به انتخاب می­‌کند.

اما شاید زندگی همین است. همین روایت اولِ شخص محدود که تمام روشنایی مسیرش، عقل و احساس و تجربه­اش باشد. علی رغم آن دوست داشتن، زندگی به روایت سوم شخص، جبر است. وقتی همه چیز روشن و آشکار شد، انتخاب بی­‌معنی است. پوچ است. صرفا رفتن است.

جوانی ایستادن و انتخاب کردن و تصمیم گرفتن است. جوانی رفتن است. جوانی رسیدن است. جوانی خواستن است. جوانی راه اشتباه رفتن و برگشتن و اصلاح کردن است. جوانی یعنی روایت زندگی از زبان اول شخص با همه سختی­‌ها و مشکلات و البته شیرینی­‌هایش.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی و ساخت اپلیکیشن های موضوعی بهترین قالب های وبلاگ وبلاگ رسمی آرزو صداقت | نویسنده محتوا برای وبسایت arenaprojec سوالات استخدامی با پاسخنامه مطالب اینترنتی آموزش مهندسی برق جزوه و پاورپوینت نیک فیلم گزارش کارآموزی معماری